جهان زیبای من



از انتشار اخرین پستم چقدر میگذرد!

بیش از چهار ماه گذشته ست و در این چهار ماه چه ها که نشد.

سال خورشیدی, نو شد.

خاطره بازی های نوروز بوقوع پیوست.

پس از تحمل روزهای ازگار و سختی که همتای آن را نه در گذشته و نه در آینده داشتم, با یک جشن عروسی مفصل و دلخواه, برای همیشه انشالله به خانه سپیدِ بخت رفتم و نفس راحتی به بلندای گویا زندگی ابدی از سینه بیرون دادم.

همراه همسر نازنینم بعنوان ماه عسل به سرزمین های مقدس, شناسنامه شیعیان, به زیارت خاک قدوم مطهر و جای پای سرور و سالار شهیدان و برادر رشیدش, امامان بزرگوار عسکریین, پدر و پسر شاه ایران, امیر جمیع مومنین و سرور شیرمردان و دلاورمردان عالم, و از همه مهمتر مکان های مقدسی که عطر وجود امام زمان را دربر دارد و آن مقام و محراب مقدس حضرت در مساجد مقدس کوفه و سهله, نیز قبرستان مطهر وادی السلام و عطر دل انگیز ارواح مومنین, مشرف گشتیم و از آن پس شوقی ابدی در دلم باقی خواهد ماند تا دگربار آن رایحه الهی را با سلول های تنم درک کنم.

یک ماه روزه داری و عبادت را پشت سر گذاشتیم.

برای اولین بار به سفر کاشان و قمصر و نیاسر و روستای زیبای ابیانه رفتیم.

برای پنجمین بار خاله شدم و هر روز دلم برای پرطلای جوجه ام تنگ میشه.

از همه مهتر اما.

و اما.

و اما.

من درمان شدم.

من برای همیشه از اسارت آن همه رنج و محنت به یاری و منت و لطف پروردگاری که همه چیز در سیطره قدرت و اراده آن رحمان رحیم است, رها شدم.

این روزها چقدر خوب معنی زندگی را می فهمم.

چه تغییراتی که نکردم.

چه فراز و فرودها که با ازدواج در این یک سال و اندی, طی نکردم. گویا که تندیسی از من بلورین و درخشان به نمایش درآمد تا بتوانم بهترین مدل از خودم را در زندگی ام ارائه دهم.

چه غروب هایی که منتظر ماندم تا بیاید.

از همان غروب ها که عطر غذای شب و سوت کتری و چای تازه دم و میوه و عصرانه, همراه منی که با هزار ارایش و پیرایش اماده شدم, جملگی در انتظار آمدن یار و ساختن یک شب رویایی هستیم.

خدایا

چگونه سپاسگزارت باشم با این بهشت زمینی که برایم خلق کردی؟ چه بگویم که آن همه سال رنج و مشقت و تاریکی, این چنین پروازم دادی؟؟؟ دیگر چه بگویم.


خونه فرزانه ام. باز هم در همین اتاق که پنجره اش را باز گذاشتم و هوا را درسته می بلعم. من عاشق اتاقی ام که توش پر باشه از احساسات من. حالا که خدا خواست و بعداز مدتها انتظار، خونه خودم نیز اماده شده، میخوام از اتاق خواب خودم همین را بسازم. همین احوال را.

زندگی چقدر ناباورانه ست. و چقدر غیرقابل پیش بینی!! این روزها مدام به سال گذشته فکر میکنم. درست به همین روزها. روزهایی که هنوز مجرد بودم. امروز هفدهم بهمن است. پارسال فقط نُه روز باقی مانده بود تا من همسری را که سالها در فراقش حسرت میخوردم از نزدیک ببینم. و این یعنی شمارش مع آغاز شده بود. شمارشی که فقط لوح تقدیرم از آن خبر داشت و من در بی خبری محض، خط امتداد می کشیدم به سرخوشی های خالصم. همان روزهای شیرین ابتدایی فارغ التحصیلی. روزهایی که صبح ها با هزاران شوق به باشگاه پیلاتس میرفتم. بعدازظهرهای چهارشنبه به امید رسیدن به علایقم، به کلاس مفاهیم و مبانی ادبیات داستانی میرفتم. روزها و شبهای بی کاری را یادم نمیاد که چه میکردم. اما خوب میدانم دیگر امروز از آن همه الافی خبری نیست. از جاخوش کردن روی صندلی کامپیوتر تا نیمه های شب و پرسه زدن در وبلاگ و تلگرام دستکاپ و فایل ویدئوهای دانلود و عکس های خانوادگی بگیر تا شام های نیمه شب با غذای از ظهر مانده و کاسه های ماست لبریز و گاه شام های سه نفری ده شب و نشستن پای خندوانه و دورهمی. گاهی کتاب خواندن و مرور رفرنس های دانشگاهی. شاید آخرین باری که رفرنسم را باز کرده و میخواندم همان روزها باشد. همان روزهایی که هنوز عشقی در دلم بیداد نمیکرد. شب ها درس میخواندم و امیدوارانه به فکر ادامه کار و تحصیل بودم. دیگر امیدی به عشق نداشتم. همه چیز را به حال خودش رها کرده بودم. دیگر منتظر آمدن آن عشق شیرین نبودم. اصلا انگار که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و تشکیل زندگی دادن برایم به مثابه دورترین و محال ترین آرزوی زندگی ام شده بود. همان روزها دیگر هرگز سر سجاده های عارفانه ام دعایی بابت آن عشق زیبا نمیکردم. حتی خدا را هم دیگر بخاطر آرزوهایم صدا نمیکردم. خدا را به خالصانه ترین شکل بندگی، میخواندمش. او را بخاطر آن که "عین خیر" است، عاشقانه می پرستیدم. به او گفتم که چه کس از تو لایق تر تا هارمونی تقدیرم را به نتیجه رساند! گفتم که مگر میشود تو "خیر مطلق" باشی و "شری" از ناحیه تو رسد؟ پس با اعتماد فراوان به حکمت های جاری خداوند مهربان و قدرتمند و با تکیه بر دانش بی انتها و رحمت لایتنهایی اش، روزگار میگذراندم و در دل ایمانی وافی به این مهم داشتم که "هر چه از دوست رسد نیت"

پارسال همین روزها و دقیقا همین لحظه ها هنوز تو را ندیده بودم و هنوز صدایت را نشنیده بودم. هنوز اسمت را نمیدانستم و هنوز نشانی از آنجا که تو را بشود یافت، نداشتم. با خودم فکر میکنم اگر میدانستم کجایی، شاید روزهای بسیاری را پشت درهایی که تو در آن سویش بودی به انتظار تماشایت می نشستم و مطمئن باش هرگز از اینکار لحظه ای خسته نمیشدم. که شاید حتی شبها نیز با خیالاتی از تو و آینده مان به خواب میرفتم. اما امسال و این روز، چه حس ها که با تو تجربه نکردم. این است که میگویم زندگی آدم ها چقدر عجیب و ناباورانه ست. و محال است پشت این عجایب، نیرویی سرشار از حکمت الهی نباشد!

هرچه بیشتر میگذره و بیشتر هوای عید به مشامم میرسه، دلم بیشتر به یاد خاطرات ازدواج و آشنایی ام با تو میفته.

و من چقدر امسال در انتظار آمدن بهارم. در انتظار عید نوروز. در انتظار تکرار حس های خوب. در انتظار ساختن حس های جدید. در انتظار رفتن به خانه عشق. به همان اتاق کوچکم. آنجایی که پنجره اش را روزها می گشایم تا هوای عید، خانه را سرشار کند.


چقدر امروز حالم خوبه. اصلا این روزها شدیدا حالم خوبه ولی امروز خیلی بیشتر خوبم. پنجشنبه ست و من از صبح که بیدار شدم حسی عجیب ولی آشنا در من موج میزنه‌. همان حس هایی که پیش از این فقط در دنیای مجردی درک کرده بودم. آن هم هر پنجشنبه. درست مثل امروز. امروز که اخر هفته ی درون من پر از احساسات نوستالژیک نسبت به وقایعی شده که شاید فقط در خیالاتم اتفاق میفتد!!!!

این اولین پست من بعداز ورود به دنیای جدید است. از دریچه ی دنیای امروزم که به پست های پیش از این نگاه میکنم و آنها را میخوانم حسی جز "بی حسی" نسبت به آنها ندارم. اصلا حتی دیگر دلم نمیخواهد که به آنها فکر کنم. چون امروز نسبت به آنها بسیار‌ بی تفاوتم. اما عمیقا متاسفم برای روزها و شب های بسیاری که میتوانست چقدر رنگین تر از اینها باشد و نشد. چقدر میشد خوشحال تر باشم و نبودم. که غمی عمیق در دلم رخنه کرده بود.

حالا دیگه این چیزا مهم نیست. مهم این است که همین لحظه چقدر حس خوب و رویایی در من بیداد میکنه. تمام چیزی که امروز میخواهم و در انتظارش هستم، سقف خانه ای است که زیر آن غذایم گرم و دلم آرام است. همسرم آنجاست و عشق از ما می بارد. به لطف خداوند مهربان، تا درک این آرزو، چند قدمی بیش نمانده است.

امروز من قوی ترین دختر دنیا هستم. دختری که سخت ترین و غیرقابل باورترین لحظه های دردناک زندگی را پشت سر گذاشت، در حالیکه هیچکس را یارای درکش نبود. فقط خدا را داشت و بازوان ستبر روحش را. شدیدترین جراحت های روحی را برداشت اما با اراده و مصمم، با همان روح زخمی و خونین به راهش ادامه داد، حتی شاید پرتوان تر از قبل. هیچکس جز خداوند نمیدانست با جه حالی هر روز را به شب میرساند و شب را به صبح! من حالا حس قدرت و افتخارم را در وجودم احساس میکنم. احساس میکنم که با مهارِ بی مهارِ مشکلاتم، به درست ترین راه زندگی قدم گذاشتم.


سرم داغ شده.

مغزم می جوشه.

دلم پر از بی قراری شده. و پایم بی رمق.

می بینی؟

همانهاییست که همیشه تجربه میکردم ولی تا دیروز که دکتر دربارش حرف نزده بود به آنها بی توجه بودم. شاید نمی دانستم. نمیدانستم که چرا ارام و قراری ندارم. نمی دانستم که چرا توان دوباره ایستادن از من ربوده شده.

از امروز باز هم نماز نمیخوانم.

وقتایی که نماز نمی خونم دلم برای صدا زدن خدا تنگ میشه.

فقط خداوند میداند چه ها که در دل من نمیگذرد.

خداوند میداند که روزها را چطور به شب میرسانم: گاه سرشارم از خشم های فروخورده. گاه سرشارم از حس منفی به آدم های اطرافم. گاه از چشمانم سیلابی بی پایان جریان می یابد. گاه دلم تنگ و نمور میشود. گاه پر از حسرت میشوم. و گاه پر از غم های بی شمار. اینها که میگویم بخش های کوچکی از یک زندگی روزمره ی به درد نخور در من است. بخصوص این روزها که به بطالت محض میگذرد. این روزها که خانه و مکانی ندارم. به جایی متعلق نیستم. هیچ چیز سر جایش نیست. مانند خاکستری معلق در فضای بی پایان اطرافم, نه به آسمان وصلم و نه به زمین!

گاه حس میکنم توانایی شاد بودن را ندارم. گاه حوصله ی خندیدن ندارم. گاهی هم دلم میخواهد از همه نا امید باشم. این روزها خیلی سخت تر خوشحال میشم. هیچ چیز حال مرا خوب نمیکند. هرچه حس خوب در اطرافم هست فقط میتوانند اندکی تالم خاطر شوند برای دردهای بی شمارِ سینه ی تا ابد ناگشوده ی من!!! فقط مرهمی کوچکند برای آن که لحظاتی بار سنگین سینه ام را کمتر حس کنم.

دنیای شلوغ من پر است از رنگ های گوناگون. از رنگ سیاهِ مطلق بگیر تا سفیدی های بی کران! اینجا که بیایی هیچ چیز سرجایش نیست. اینجا همه چیز در هم می لولد و در مغزم تراوشی تلخ میکند.


آه.


سرم سنگین شده.

بدنم داغ شده.

کاش کسی مغزم را از من میگرفت تا دیگر فکری در آن جریان نیابد.

ای کاش میشد مغزم را بشکافم.

کاش میشد تا پس از شکافتنش, این فکرِ تومورال را از ریشه دربیاورم.

براستی هیچ کس, هیچوقت درونِ پر راز این دخترک سرگردان, میانِ اوهام گوناگونش را ندیده و درک نکرده است.

کاش پیش من از مرگ, سخنی نباشد.

که من به "عدم" راضی شده ام.

من دنیای پس از مرگ را نیز جای راحتی نمی بینم, مادامی که این هیولای زشت بی رحمانه مرا احاطه کرده است.


آه.


خداوندا !!!


با من تکرار کن:

مریض حالی ام خوش نیست

نه خواب راحتی دارم

نه مایلم به بیداری

درون ما تفاوت هاست

تو مبتلا به درمانی

و من دچار بیماری

کنار تخت میخوابم

مگر هوا که بند آمد

نفس کشیدنت باشم

تو روز میشوی هر شب

و صبح میشوی هر روز

تو خواب راحتی داری

تکرار کردی؟ آیا مرا تکرار کردی؟ آیا از روی جانِ روحم تقلب کردی و خواندی آنچه را که نباید؟؟؟؟

من گدای عشق نبودم.

من اگر لحظات بی شماری از زندگی ام را در شعله های گدازانِ حسرت سوختم و هر بار از نو ساخته شدم؛

من اگر روزهای بسیاری در دلم عشق را دانه دانه می بافتم و به قامتِ رعنایش خیره میشدم؛

و اگر شب های بسیاری را میان سیلاب و لجنزار و گرفتار به صبح رسیدم؛

اما هرگز گدا نبودم.

هنوز هم نیستم.

وقتی که پر از تمنایی اما گدا نه؛ حال و روزت میشود:

"نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری"

این حس را دقایق زیادی با خود به دوش کشیدم. دقایقی طولانی. شب های ناتمام. ناتمام تر از یلدا !

بیداری را دوست ندارم.

بیداری یعنی آنکه ببینی و بشنوی و فکر کنی و از رنج های ناتمام, ذوب شوی.

اما خواب

مدت هاست که خواب برایم معنا ندارد.

وقتی که میخوابم, عنانِ افکارِ در بندم, از دستانم رها میشود. رَم میکند. به همه جا سرک می کشد. "کابوس", میشود حاصلِ رهاییِ افکارم. من باز هم تنها می مانم در خواب. دوباره از پا در میایم. صدایم خفه میشود و به گوش کسی نمی رسد. این صورتک های ترسناک, مرا رها نمیکنند. کابوس و کابوس و باز هم کابوس.

اما تو بگو. بگو بخوابم یا بیدار بمانم!

اگرچه که معنی بی تفاوتی میان خواب و بیداری را نمی فهمی. برای من خواب و بیداری, تفاوتی ندارد. هر یک میتواند به تنهایی قاتلِ آرامش من باشد. مرگ هم پاسخگوی این بی قراری نیست. اینجاست که می فهمی چقدر "عدم" زیباست!!!

خداوند مهربان!

با تو سخن می گویم.

اینجا کسی جز تو را نمی شناسم که بفهمد چرا میگویم:"درونِ ما تفاوت هاست. تو مبتلا به درمانی و من دچار بیماری!"

خستم از نوشتن.

خستم از گفتن.

خستم از شنیدن.

از همه چیز خستم.

اینجا دیگر جای توصیف حالم نیست.

اینجا سکوت را ترجیح میدهم.

من با تو در این دنیای موهوم, به رقص در میاییم.

بگذار هیچ کس نداند.

و بهتر که نداند!


باز یه بغضی گلومو گرفته

باز همون حس درد جدایی

من امروز کجام و تو امروز کجایی

حال تو بدتر از حال من نیست

پشت این گریه, خالی شدن نیست

همه درد دنیا یه شب درد من نیست

تو از قبله من گرفتی خدا رو

کجایی ببینی یه شب حال ما رو

فقط حال من نیست که غرق عذابه

ببین حال مردم مثل من خرابه

کجایی؟؟؟؟؟؟


زیباست. نه؟؟؟

این اشعاری که میگذارم, اشعار ترانه هایی ست که روزها وقتی اشفتگی ذهنی سراغم میاد در خلوت گوش میکنم تا کمی به خودم بازگردم و از حس های منفی که منو احاطه کردند رها بشم. بیشترن اشفتگی ذهنی من فقط و فقط زمانیست که به یاد روز عقد میفتم. لحظه های نحسی که من را به شدت از خودم جدا میکنند و به انتهای ناتوانی می کشانند. پس از گذشت چندین ماه از آن واقعه مزخرف هنوز هم نمیتوانم تلخی های آن را فراموش کنم. اگرچه همانطور که در پست های پیش از این قبلا نوشته ام, دیگر آن قدرها برایم مهم نیست. حتی اگر ابتدا تا انتهای فیلم را بارها و بارها ببینم و تکرار کنم. دیگر مثل روزهای اول برایم زجرآور نیست. تنها این حس آشفتگی و سردرگمی لعنتی به سراغم میاد و نمیدانم چگونه باید مهارش کنم. چیزی که مرا دلگرم میکند این است که امروز اگرچه هنوز یارای مقابله با این احساسات را ندارم اما حداقل می توانم با گوش دادن به یک موسیقی ارام(مانند همین ترانه ی احسان خواجه امیری, یا ترانه های زیبای رضا بهرام) کمی به خلوت خویش دست پیدا کنم. میتوانم پس از این افکار نکبت, براحتی بخندم. بگونه ای که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ فکری در سرم نچرخیده و آزارم نداده. میتوانم در گوشه ی دنج تنهایی میان ورق های دفترم یا صفحه ی مدیریت وبلاگ هایم, از خودم بنویسم  و از افکارم رها بشم. مهم تر از همه آن است که میتوانم مسعودِ امروز را از مسعودِ نابهنجار و نالایقِ روز عقد, تفکیک کنم و دیگر با دیدنش خشمگین و افسرده تر از این که هستم نمیشوم. اینها همه ی گام های مثبت و رو به جلویی ست که تا همین چند ماه پیش نداشتم.

و اینک بار دیگر موسیقی دلنشین من:

بااااااز یه بغضی گلومو گرفته

بااااااز همون حسِ دردِ.


میخواستم درس بخوانم. اما کوبش بادهای زمستانی به شیشه های پنجره, توجهم را جلب و کنجکاوی ام را برانگیخت تا از پشت پنجره های اتاق, هوا را استشمام کنم تا ببینم این بادهای سراسیمه تا چه اندازه کارشان را درست انجام داده اند! انصافا که کارشان درست بود. هوا چقدر تمیز و خوشبو شده. چقدر این بعدازظهر زمستانی, دلچسب شده و چقدر هوس هر انسان عاشقی را برمی انگیزد تا در آغوش این هوای لذتبخش راه برود یا حتی به دور از چشم ادم ها, بدود و بدود و فریاد بزند که چقدر خالق این طبیعت را دوست دارد. این شد که دلم خواست تا قبل از درس خواندن, این چند خط را به یادگار بنویسم و ثبت کنم که من در این لحظه ها چقدر خدای بزرگم را شاکرم.

به بچگی ام فکر میکنم. به نوجوانی ام. به سالهای اوان جوانی. به روزهای عمری که تا این لحظه گذشت برای همیشه. و دیگر تکرار نخواهد شد خنده های بی دغدغه کودکی و دل کوبه های داغِ شانزده سالگی. تکرار نخواهد شد روزهای مدرسه و دانشگاه. روزهای عاشقی و خبر ازدواج! تا امروز که این ها را می نویسم هنوز خیلی راه مانده. خیلی روزها مانده که تجربه اش نکردم. از همان ها که فقط یک بار تجربه میشوند. اما هنوز به آن ها نرسیدم. اگر حتی خیلی زود یا خیلی دیر بمیرم, باز هم آن روزها مانده و من به آنها ورود نکردم. پس همچنان این راه دراز باقیست. آنچه اینک برای مهم است, تجربه هایی است که کشف و شهود کردم. روزهاییست که لمس کردم. دنیایی ست که دیدم. هرچه فکر میکنم, این دنیا و هر چه در آن است, برایم زیبا نبود. ایهامِ این جمله را فقط خودم میدانم و خداوند. فقط ما میدانیم که زیبایی که از آن حرف میزنم چیست و اصلا کجا بود که هیچوقت ندیدمش. اگرنه, چه بسیار زیبایی که در زندگی ام بوده و هست. چه بسیار زیباییِ عوامانه که موج میزند در زندگی ام و من خدا را شاکرم. اما یک زیبایی بود که اتفاقا خیلی مهم بود. من آن را نداشتم اما. آن را نداشتم و هرگاه به روزهای پیش از این فکر میکنم یا جایی میان انبوه خاطراتم پرسه میزنم, هیچ ردی از آن زیبایی که من میگویم وجود ندارد. بعد از تحملِ بیست و چهار سال غیبتِ حضورش, خداوند چیزی را به من هدیه داد. دقیقا همان زیبایی را هدیه داد. همان زیبایی که باز هم فقط خودِ ما هستیم که می فهمیم امروز هست و دیروز نبود. گاهی فکر می کنم اگر هدیه ی این زیبایی نبود, چقدر تباه می شدم. گاه می اندیشم که خداوند پاسخِ صبرم را داد. و گاه فکر میکنم کدام صبر؟؟؟ خداوند تنها به من رحم عظیمی کرد. اگر رحم نمیکرد بر من, چه بسا خیلی زود از پا در می آمدم. هرچه هست و هرچه نیست, همه از جانب خداوندی حکیم و مهربان است که فرمانروای مطلق و دادگستری غفور است.

امروز وقتی به همسرم نگاه می کنم, زیباترین کلامی را که میتوانم در وصف حضورش و هم در وصف خودم بگویم در همین شعر, نهفته که من اینک ترانه اش را بارها و بارها گوش میدهم:

من از پشت شب های بی خاطره

من از پشت زندان غم آمدم

من از آرزوهای دور و دراز

من از خواب چشمان نم آمدم

تو تعبیر رویای نادیده ای

تو نوری که بر سایه تابیده ای

تو یک آسمان بخشش بی تلف

تو بر خاک تردید باریده ای

تو یک خانه در کوچه زندگی

تو یک کوجه در شهر آزادگی

تو یک شهر در سرزمین حضور

تویی راز بودن به این سادگی

مرا با نگاهت به رویا ببر

مرا تا تماشای فردا ببر

دلم قطره ای بی تپش در سراب

مرا تا تکاپوی دریا ببر.

همسرم, همان آفتابیست که در شب های تاریک زندگی من پاشیده شد  و نور و گرمای بی انتهای آن شد. همان افتابی که بی وقفه می تابد و غروب نمی کند. خوب باشم یا بد, می تابد. گریان باشم یا خندان, او باز هم می تابد. زیبا باشم یا زشت, او هم چنان می تابد. آفتابی بدین گرما و نورانی در هیچ کجای عالم متصور نبودم. من که به اندک سوی لرزانِ فانوسی در تاریکِ بی انتهای راهم راضی بودم, اینک غرق در آفتابِ بخشنده ام. و این بخششِ بی تلف, تجلی رحمتِ بی کرانِ خداوندیست که در عمیق ترین لحظه های عمرم حضوری روشن داشت. چگونه توصیف کنم حالم را . که این حال را جز پریشانِ وجودم, کس نمی فهمد. این بخشش را جز سرچشمه ی بخشش, درک نمی کند. حالم شبیه عرفانیست که در تاریک روشنِ سحرهای مناجات و خلوت عارفانه و حس عاشقانه اش, آن را می بیند که جز خدایش نخواهد توانست که ببیند. پس مانند همه این روزها که گذشت و فقط خودم دانستم, پس از این هم, راز آفتابِ زندگی ام, راز همسر نازنینم, فقط در پیشگاه من و خدای من عریان است.


به یک موسیقی سنتی قدیمی گوش میدم. ترانه "چشم نرگس" با صدای "محمدرضا شجریان". ترانه ای که هر بار در دوره ی مجردی گوش میدادم چیزی به جز حس حسرت و غمی بی انتها را در دلم متجلی نمیکرد. حالا متاهلم. اما.

هیچ گاه فکر نمیکردم تنهایی مجردی ام را در روزهای تاهل نیز به دوش بکشم. آن تنهایی همچنان ادامه دارد. تفاوتش فقط در نوع تنهایی ست. جنس تنهایی ام فرق کرده و این بار به وضوح میدانم که قرار نیست هرگز و هرگز هم زبانی مشترک در کنارم داشته باشم. البته که این خواسته ای نامعقول بود که من داشتم. هیچ زنی ی این نیاز را از همسرش دریافت نکرده است که من دومی اش باشم. میدانی؟؟؟ برای شادی هایت شریک زیادی داری. این غم ها هستند که شریک همدرد و همدل و همقدم می طلبند تا اندکی تو را تالم ببخشند. حال که ازدواج کرده ام خیال داشتم که برای تمام دردهای پس از این, شریکی بی همتا دارم. اما هرچه در ازدواج یافتم, شریک دردی نیافتم. اینک من در زندگی مشترک, حس تنهایی و انزوا دارم. حس ارتکاب جرم! حس یک قاتلِ مقصرِ اعدامی! همه ی آن حس هایی که هرگز لایقش نبودم. داستانی عجیب دارم. آن قدر عجیب که شاید هیچوقت کسی آن را باور نکند. مثلا تصور کن روزی, فرزندان و نوه هایم را در اطرافم نشانده و تعریف میکنم با زلال ترین قلب, پاک ترین دل, بی ریاترین برخورد, خالص ترین نیت, از خودگذشته ترین روح, عمیق ترین احساس و بزرگترین ایثار, به انسانی مشهور بودم که گناه آلوده ترین بشر تاریخ لایقش نبود! تصور کن آن لحظه را که فرزندانم مرا مجنونی بی عقل می پندارند. اما این رازیست میان من و خداوند. اگر رازی سر به مُهر نبود, لااقل یک نفر میدانست در دلم چیست. شاید نزدیک ترین کسی که به من شباهت دارد و می فهمد چه میگویم فقط و فقط "فرزانه" باشد. هر بار با او صحبت میکنم, حس رهایی از زندانِ تاریکِ غم را دارم. هر بار از احساساتم به او میگویم, دلم چون بلوری میشود که پیش از این زنگار بسته و اینک, از شدت پاکی و شعف, برق میزند. می توانم با فرزانه از همان رازهای سر به مهر بگویم. میتوانم پیش او, آن حریم های ممنوعه را دور از چسم نامحرمان, یواشکی کنار بزنم. حس کنم جایی هست که سرزنش نمی شنوم. توهین و افترا نمی شنوم. تهمت نمی شنوم. قضاوت نمی شوم. محکوم به سخت ترین مجازات ها نمی شوم. جایی که حتی اگر حق را با من نداند, دستِ مهری دارد که بر سرِ دلم کشیده میشود و مرهمی معجزه آسا بر پیکرِ سختِ غم هایم! آنجا جایی است که مجبور به اثبات خودم نیستم. مجبور به ورق زدنِ دفترِ قطورِ نیکی هایم نیستم. مجبور به تبرئه ی خویش نیستم. آنجا قاضیِ سختگیری ننشسته که مرا به قهقهرای ذلت و پستی بنشاند. از دادگاه های عمومیِ زندگی ام خسته شدم. اما هیچ یک, سخت تر از دادگاه هایی نبود که بعد از ازدواجم برایم تشکیل شد. چرا که اگر اندک رذالتی در من بود, بعد از ازدواج, آن نیز به زیباترین شکل تغییر کرد. دفتر مشاوره و آن حکم های سرسختانه؛ نگاه های قضاوت جویانه, حرف های کنایه دار, مجرم شناخته شدن و حبس بریدن برای خوبی های بی حدی که دیگران در حقم روا می دارند. خدای من! آن شریک بی همتای حرفهای دلم و این دادگاهی که کمر به اعدامِ من بسته است. چه قدر نا امید و ناباور شدم!!! میدانی چیست؟؟؟؟ راه نجاتم پیش رویم باز است. همانند زندانی تنگ و تاریک و مخوف که دری گشاده به پهنای بهشت دارد و گاهگاهی نسیمی ملایم, گونه هایش را قلقلک میدهد. اما من میدانم که این جا بهشت نیست. که دقیقا برعکس است. همین زندانِ مخوف برای من جایگاهی بهشتی ست. و آن که از بیرون می بینم جز جهنمی سوزان نیست. بگذار واضح تر برایت بگویم. میتوانی مانند همه ی آدم های اطرافت, هر نیکِ کوچکی را که دمی در دلت حس میکنی, به میانِ میدان آوری و جار بزنی. مانند دوره گردی پریشان, خوبی هایت را جاز بزنی و بگویی این منم و خوبی های بی حد و حصرم. اما نمیدانی. نمیدانی که عتیقه های دوره گرد در کفِ کوچه و خیابان, از بساطش ریخته و به زیرِ دست و پای مردم, گم میشود. "نیکِی" جار زدنی نیست. پنهان کردنی ست. پنهانش میکنی تا دیگر کف بازار رها نشود. پنهانش میکنی تا خداوند نزد خود نگاه دارد. اینجاست که می فهمی, زندان تاریک و سرد من, روزی به بهشتی بی اندازه بدل خواهد شد. امروز اما نمی فهمی. امروز تو هیچ نمی فهمی و برایم مهم نیست که چه در مغز کوچک تو می گذرد. برایم مهم نیست اگر چشم هایت سویی ندارد و دست هایت نوری! " من اگر نیکم و گر بد, تو برو خود را باش.!"

حسرت, تمام وجودم را فراگرفته. وقتی آن صحنه ها را می بینم و می شنوم, سرتاسر وجودم را حسرتی شدید و عمیق فرا میگیرد. در گلویم بغضی بیداد میکند. اما فرصتی برای گریستن ندارم. از این حسرت, بیشتر نمیگویم. این خصوصی ترین رازیست که امکان جدا شدن از دلم را ندارد. مگر پیش فرزانه باشد!

پست های قبلی را میخواندم که چقدر دلگیر بودم و در دلم کینه داشتم. هنوز نمیدانم که مسعود را بخشیده ام یا نه. شاید بخشیدن را از جای بدی شروع کردم. از جایی که بزرگترین ضربه را خوردم. فقط میدانم که تظاهر به بخشیدن دارم و نمیدانم که احساس درونم چیست. مسعود میگفت با بخشیدن, انسانی را بنده ی خودت میکنی. من اما دنبال ارباب بودن نیستم. من تمام عمر با بندگی مانوس بودم. بندگی برای خدا و تواضع برای بندگانش. من به دنبالِ دست زیر بودن نمی گردم. من فقط میخواهم از خدا که به من توان بخشیدن بدهد. میخواهم تظاهر به بخشیدن کنم شاید که این تظاهر به واقعیت بدل شد. تغییر دادن برنامه های من برای قهر کردن و جدا بودن, سخت ترین کار دنیاست. اما شاید این تغییر, به من این نوید را بدهد که ایا باورت شد که تو توانستی و بخشیدی؟؟؟ از خدای بزرگ, چیزی جز این نمیخواهم و نخواهم خواست.


و عشق

تنها عسق

تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس

و عشق

تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.


عشق واقعا همین گونه ست. همین طور که "سهراب" به تصویر می کشد. فقط عشق است که می تواند تو را دلبسته ی عطر یک سیب کند! و فقط عشق است که به تو احساس پرواز می دهد. احساس رهایی از هر چه به زمین تعلق دارد.

حس عشق و حس زندگی, چه بسا تمام احساسات کاذب و منفی را از تن بزداید

نمیدونم چرا حس میکنم فقط دلم میخواد که بنویسم. فقط و فقط بنویسم. اما نمیدونم از چی؟؟؟؟ نمیدونم از کجا. دلم نوشتن میخواد. اما انگار واژه های فرهنگ دلم را از یاد بردم. از بس که در این مدت از تلخی های ازاردهنده ی دلم نوشتم. دلم میخواد بنویسم اما حوصله اش رو ندارم.


خیلی دوست داشتم ادامه فصل نو رو بنویسم. ولی خب اولا که فرصتش نیست و دوما حتی اگر فرصتش هم باشد حوصله اش رو ندارم. این روزها خیلی خوشحالم. چون نسبت به خیلی چیزا بی خیال شدم. دارم کارهای عروسی رو میکنم. دارم فکر میکنم که چه راحت میتونم باز هم برای جشن دوباره ی تالار خوشحال باشم. راحت میتونم بار دیگر لباس انتخاب کنم. تالار ببینم. ارایشگاه برم. و هر کاری را به بهترین سرانجام برسانم. چیزهایی در مجلس عقدمان بود که مرا بسیار ازار میداد و بخاطر همانها هم که شده هرگز دلم نمیخواست دوباره به سراغ کارهای عروسی برم. یکی از اونا فیلمبرداری از مجلسم بود که مسعود را بسیار بسیار بسیار در مقابل این موضوع بی خیال دیدم. و این فقط خودم بودم که حرص بیجا میخوردم و خودم رو اذیت میکردم. دیشب به مامان پروین گفتم نه نیازی هست که به اقوام و مدعوین بگید که فیلمبرداری ممنوعه. نه نیازی به این هست که به کارگرهای تالار پول بدید که مواظب باشن. خیالم رو راحت کردم و گفتم دیگه برام مهم نیست و همان طور که فیلم عقدم خونه همه اقوامشون هست, فیلم عروسیم هم بره خونه هاشون. دیگه در مقابل این موضوع اذیت نمیشم و دیگه هیچکس نمیتونه با این ی ها منو از پا دربیاره. بعد از اون قضیه حتی در خیلی از مسائل مربوط به این حوزه, بیخیال شدم و احساس میکردم چقدر سِر شدم و دیگه برام مهم نبود اگر جایی سهوا یا اشتباهی, می فهمیدم که نامحرمی مرا بی حجاب دیده یا شبیه اینها. فهمیدم برای جایی که تقصیر از من نبوده, نباید خودم را اذیت کنم. و این بزرگترین هدیه و بزرگترین شانسی بود که خدای خوبم به من بخشید. اما دومین چیزی که از اولی هم بیشتر اذیتم میکرد. هنوز هم باور نمیکنم که مسعود چطور تونست اون کار رو با من بکنه!!!!!!!!! من هنوز در دلم او را بخاطر کاری که روز عقد با من کرد نبخشیدم. شاید سالها بعد او را بخشیدم. اما چیزی که الان میدانم و مطمئنم این است که قطعا هیچوقت او را نمی بخشم. نمی بخشم که به جز من, به کس دیگری رو کرد. بجز من به افراد دیگه ای توجه کرد. بجز من با ادم های دیگه ای خندید. با اونا رقصید و شادی کرد. اصلا به جز من به دیگران هم نگاه کرد. این ها برای من بزرگترین زخمی بود که میتوانستم بخورم و دردش را تا امروز و تا روزی که یک زن عاشق هستم, تحمل کنم. آری تا روزی که عاشقم. اگر عاشق نباشی, حتی نگاهی به غیر از خودت را تاب نمیاوری. چه برسد به .! روزی که مسعود را ببخشم دو حالت بیشتر ندارد: یا آن که من خیلی بزرگ شدم که توانستم به عشقم غلبه کنم. و یا آن که ساده بگویم: دیگر عاشق نیستم! اما امروز. مدتی ست تصمیم گرفته ام عروسی را برای خودم و دل خودم شاد باشم. تصمیم گرفته ام از همه آنهایی که زخمی شدم که همان مسعود و اقوام و فامیلش هستن, رویم را برگردانم و دیگر به هیچ چیز بجز خودم و شادی خودم فکر نکنم. مسعود مرا روز عقدمان نگاه نکرد. دیگر روز عروسی به او نگاه نمیکنم. با من نرقصید. دیگر با او نمی رقصم. با من نخندید. دیگر با او نمی خندم. هرکاری را که باید با من میکرد و نکرد, هرگز روزی که دوباره عروس شوم, به او نمی بخشم. زیباترین روز زندگی ام توانست که از من رویش را برگرداند. پس من هم زیباترین شب زندگی اش میتوانم که از او رویم را برگردانم. من با مردهای دیگه که همه آنها مانند داماد و شاید حتی زیباتر و بالاتر باشند, نه می رقصم, نه میخندم, نه حتی نگاهشان میکنم. این نامردی در طبیعت من نیست. اما این مرام هست که حداقل با خودم قهر نکنم. با خودم لجبازی نکنم. اگر مسعود مرا روزی که عروس شدم دوست نداشت و در نظرش زیبا نبودم, من فریبای آن روز را به زیبایی تحسین میکنم و دوستش دارم. با همه وجودم تلاش میکنم برای او تا بتواند تلخی های آن روز شوم را به شیرینی تبدیل کند.

هر بار که از این داستان می نویسم, بغض گلویم را فشار میدهد و اشک از چشمانم جاری میشود. میدانم روزی که بتوانم بدون بغض از این ماجرا یاد کنم, همان روزیست که دیگر عشقی در دلم بیداد نمیکند. براستی عشق, سرسخت ترین دل ها را از هم می پاشد و می تکاند. هرگز به خواب هم این احساس را نمی دیدم.هرگز.

"دلم در دست او گیر است

خودم از دست او دلگیر

عجب دنیای بی رحمی

دلم گیر است و دلگیرم"



در نگاهت

لیلیِ خود پیدا نکردم

با خجالت

از چشمِ تو گلایه کردم

.

مجنونتم ای همنشین

لیلیِ من, یک دم ببین

حال مرا.

.

مغرور نشو جانان من

حالا که دل در دست توست

من که به تو رو میزنم

تنها به شوق دیدن تو

.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها